اذان مغرب پخش می‌شود كه پیاده به ایستگاه راه‌آهن شیرگاه می‌رسم. حدود سه كیلومتری ایستگاه در جنگل اتراق كرده‌ایم و قرار است شب را همان‌جا باشیم. رفتن به ایستگاه هم فال است و هم تماشا. هم پیاده‌روی خوبی است در كنار ریل‌ها و هم نماز خواندن در جایی پاكیزه و مرتب. در ایستگاه اما از مسافر خبری نیست و مسجد بسته است. سه، چهار نفر دیگر از همراهان قبلا به آنجا رسیده‌اند. می‌پرسم نماز خواندید؟ می‌گویند كه منتظرند مسجد باز شود. به متصدی ایستگاه مراجعه می‌كنم و خواهش می‌كنم كه مسجد را باز كند تا نمازی بخوانیم. می‌پرسد «مسافر قطار هستید؟» می‌گویم «تا ظهر مسافر بودیم و فردا باز مسافر قطار هستیم، اما فعلا مقیم هستیم و می‌خواهیم نماز بخوانیم.» می‌گوید كه طبق دستور جز در ساعات خاصی كه قطار می‌رسد و طبق برنامه تعیین شده، ما حق نداریم مسجد را باز كنیم و قرار نیست كه «هر وقت هر كسی آمد، مسجد را باز كنیم.» توضیح می‌دهم الان هر وقت نیست و همین الان دارند اذان می‌گویند و هنگام نماز است. یكی، دو همكار دیگر و معاون ایستگاه به او می‌پیوندند و بحث داغ می‌شود. می‌گویم كه این «مسجد» است، «خانه خدا» است و باید دست‌كم هنگام نماز برای «همگان» باز باشد. می‌گویند كه این مسجد «ملك» شركت مسافربری رجا است. می‌گویم كه «مسجد» در ملكیت خداوند است و همین كه كسی نام مسجد بر جایی گذاشت یعنی آن را «وقف» كرده است و كمی توضیح می‌دهم. می‌گویند «اگر سواد داری، برو بخوان ببین چی آنجا نوشته است.» هر چه بحث دینی و فقهی می‌كنم، از وظیفه قانونی خود برای باز نكردن مسجد می‌گویند. می‌گویم حالا بحث قانون به كنار، ما مسلمان هستیم! به خاطر مسلمانی مسجد را پنج دقیقه باز كنید! می‌گویند: «اگر دست ما بود كه حرفی نداشتیم، اما ما ماموریم و معذور» از این همه وجدان كاری به وجد می‌آیم. باز می‌گویم اصلا مسلمانی به كنار، ما میهمان شما هستیم. از سر میزبانی چند دقیقه‌ای مسجد را باز كنید! یكی از آنها می‌گوید: «من یك بار آمدم تهران و برای گوشی خودم از پنج مغازه شارژر خواستم و كسی به من نداد!» دیگری می‌گوید: «اگر خانه ما نزدیك بود، حتما شما را دعوت می‌كردیم، اما ما مجاز به گشودن مسجد نیستیم.» انگار این اصرارها تاثیر معكوس دارد و سه نفری آنها مصمم هستند كه مسجد را نگشایند. می‌گویم پس اشكالی ندارد كه این ماجرا را پیگیری كنم؟ می‌گویند كه خیلی هم خوشحال می‌شویم كه به روابط عمومی راه‌آهن منتقل كنید. این شفافیت رفتاری عالی است و نشانه پاكدست بودن آنها است. شاید هم حق با آنها باشد، در جایی كه هر گاه خطایی رخ دهد دنبال دیوار كوتاه می‌روند و حلقه ضعیف را می‌شكنند، این ماموران می‌آموزند تا به هر قیمتی شغل خود را نگه دارند و هیچ نوع ریسكی نكنند. ترك‌شان می‌كنم و بیرون از مسجد بر آسفالت خالی شده‌ای كه سنگریزه‌های آن بیرون زده است و دست و زانو را واقعا اذیت می‌كند، خیلی سریع نمازی می‌خوانم. از خودم متنفر شده‌ام. سابقه نداشته برای چنین خواسته‌ای رو بیندازم و سرخورده باز گردم. یاد جوشكاری می‌افتم كه سال‌ها پیش در اردستان با او ملاقات كردم. می‌گفت: «سال‌ها است پا به مسجد نگذاشته‌ام.» چنان این جمله را می‌گفت كه انگار می‌خواست بگوید «سال‌ها است لب به سیگار نزده‌ام.» آیا من هم در آینده ممكن است بگویم: «مدت‌ها است لب به مسجد نزده‌ام؟» از این فكر كامم تلخ می‌شود. دست‌كم از خیر مساجد جامع هرگز نخواهم گذشت. واقعا گشودن مساجد سر راه، با فرض همه آنچه كه این ماموران گفته‌اند درست باشد، چه ضرری دارد؟ اگر نگران دزدیده شدن اموال «قیمتی» این مساجد باشیم، می‌توان مساجد ساده‌ای برای نماز در همین ایستگاه‌ها ساخت كه همیشه باز باشند. وقتی مسجد نباشد، آدم دلش نمی‌سوزد و هر جایی شد نماز می‌خواند. زمانی در فرودگاه بین‌المللی بومدین در الجزایر می‌خواستم نماز بخوانم، نمازخانه نداشت! كنار سالن قامت بستم. یك نظافتچی سریع آمد و از سر لطف پارچه‌ای برایم پهن كرد. آیا در كنار سیاست توسعه و تاسیس مساجد در سراسر كشور، فكری هم برای باز گذاشتن ساعاتی از آن كرده‌ایم؟ و آیا مقرراتی از این دست، اگر وجود داشته باشد، درنهایت به تهی شدن همیشگی مساجد نخواهد انجامید؟ و آیا شایسته است با جایی كه قبلا «خانه» خدا بود این‌گونه رفتار شود؟ سیدحسن اسلامی اردكانی